معنی سالک و رونده

حل جدول

سالک و رونده

رهرو ، پیرو


سالک

عارف

مسافر

یک بیماری بر اثر نیش نوعی پشه

پیرو

رهرو
سالک الی الله کسی است که به خدا و شریعت معتقد و پای‌بند است و می‌خواهد با عمل به شریعت، پای در راه طریقت بگذارد تا به حقیقت که همان خداوند است برسد.

واژه پیشنهادی

رونده

سالک

فرهنگ معین

سالک

رونده، مسافر، زاهد، عارف،


رونده

عابر، راهرو، سالک، جمع روندگان. [خوانش: (رَ وَ دِ) (ص فا.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

سالک

درویش، صوفی، عارف، رونده، رهرو، پیرو


رونده

ذاهب، راهگذر، راهی، رهرو، سالک

فرهنگ فارسی آزاد

سالک

سالِک، پیماینده- رونده- پیرو- داخل شونده

فرهنگ فارسی هوشیار

سالک

مسافر و راه رونده زخمی که روی پوست بدن انسان و بیشتر روی بینی و گونه ها پیدا میشود ‎ رهرو زبانزد سوفیانه تا راهرو نباشی کی راهبر شوی، راهی (مسافر) ‎ راه رونده رونده، سفر کننده مسافر، سائر الی الله که متوسط بین مبدا و منتهی است مادام که در سیر است. کسی که بطریق سلوک بمرتبت و مقامی رسد که از اصل و حقیقت خود آگاه شود و بداند که او همین صورت و نقش نیست و اصل و حقیقت او مرتبت جامه الوهیت است که در مراتب تنزل متلبس بدین لباس گشته و بمقام فنا ء فی الله و مرتبت ولایت وصول یابد. یا سالکان عرش. فرشتگان ملائکه، اهل سلوک.

لغت نامه دهخدا

سالک

سالک.[ل ِ] (ع ص، اِ) مسافر و راه رونده. (ناظم الاطباء).راه رونده. (غیاث). رونده. (اقرب الموارد). || (اصطلاح تصوف) به اصطلاح صوفیه طالب تقرب حق تعالی که عقل معاش هم داشته باشد. و سالک دو طریق اند؛ سالک هالک و دوم سالک واصل و اما سالک هالک آن را گویند که در ابتدای حال مقید مجاز شود و از حقیقت بازماند و مطلوب و مقصود همان چیز داند. چنانکه گفته اند:
«هر چه در دنیا خیالت آن بود
تا ابد راه وصالت آن بود»
من رضی بمقام حجت عن امامه، در باب او راست آید. سالک واصل آن را گویند که در آغاز سلوک محکوم بحقیقتی شده باشد و برنده ٔ لااله الا اﷲ، جمله بتان مجازی را از صحن سینه پاک سازد چنانکه اثر غیرنماند و از قید اطلاق هر دو از عدم بشهود آید و فانی در توحیدمطلق شود و بی نام و نشان گردد:
تو مباش اصلاً کمال این است و بس
تو ز توگم شو وصال این است و بس.
(آنندراج) (غیاث).
سالک در راه خدا سیر کند تا بمقصود رسد. هر گاه کسی راحق سبحانه جذبه ٔ خویش روزی کند او دل به حضرت خدای آرد و همه را بیکبارگی گذارد و به مرتبه ٔ عشق رسد، پس اگر در همین مرتبه ماند او را مجذوب گویند و اگر باز آید و از خود باخبر شود و سلوک کند و راه خدای گیرد مجذوب سالک گویند و اگر اول سلوک کند و آن را تمام کند و آنگاه وی را جذبه ٔ حق رسد وی را سالک مجذوب گویند. و اگر سلوک تمام کند و جذبه ٔ حق به وی رسد سالک گویند... رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ص 686 شود.شیخ محمد لاهیجی در شرح گلشن راز در فصل «فی المسافرالی اﷲ و السالک » گوید: مسافر و سالک کسی را مینامند که او بطریق سلوک و روش و مرتبه بمقامی برسد که ازاصل و حقیقت خود آگاه و باخبر شود و بداند که او همین نقش و صورت که می یابد نبوده است و اصل و حقیقت اومرتبه ٔ جامعه الوهیت است که در مراتب تنزل ملبس بدین لباس گشته و ظاهر به این صورت شده است و اولیت عین آخر گشته و باطن عین ظاهر نموده. شعر:
من آفتاب وحدتم تابان به انسان آمده
من اسم نور اعظمم پیش از تن و جان آمده
هم نور جسمانی منم هم گوهر کانی منم
هم بحر عمانی منم در قطره پنهان آمده
هم نور و هم پرتو منم، هم سایه هم پی رو منم
هم راه و هم رهرو منم هم پیرره دان آمده.
چون اطلاع بر حقیقت حال وقتی میسر میتواند شد که اصل انسانی که حقیقت مطلقه است از قید یقین معرا و مبرا گردد. و فرمود که:
مسافر آن بود کو بگذرد زود
ز خود صافی شود چون بگذرد دود.
یعنی مسافر و سالک آن است که که از منازل شهوات طبیعی و مشتهیات نفسانی و لذات و مألوفات جسمانی عبور مینماید و از لباس صفت بشری منخلع گردد و از ظلمت تعین خودی که حجاب نور اصل و حقیقت او بود صافی گردد و پرده ٔ پندار خود از روی حقیقت براندازد... رجوع به شرح گلشن راز چ کتابخانه ٔ محمودی ص 240 شود. سالک در اصطلاح متصوفین کسی را گویند که تن را به اجرای وظایف و تکالیف شرعیه بسپرد و نفس را از اماریت به مأموریت و اطاعت منتقل دارد و بتزکیه ٔ نفس و قناعت و تواضع و حلم و عفو و احسان و تازه رویی و فکاهت و تألف متخلق باشد. محمدبن محمود آملی در علم تصرف درکتاب نفایس الفنون گوید: سلوک استعمال جارحه زبان است و بعد از قول شهادتین و قیام بعبادات بدنی و وظائف شرعی و آداب سالک از جمله بیست و دو ادب یاد کرده شود. ادب اول آن است که حق تعالی را در سؤال رحمت ومغفرت و عدم تعذیب و معصیت خطاب به امر و نهی اقدام نماید. دوم اصغاء کلام الهی کند که هر گاه بر زبان او یا بزبان غیر جاری گردد که آن را از متکلم حقیقی سماع کند و زبان را در میان واسطه داند. سیم آنکه نفس خود را در ظهور آثار نعمت الهی مختفی سازد. چهارم آنکه اگر بر سری از اسرار ربوبیت وقوف یابد و محل امانت و مستودع اسرار شود افشاء آن بهیچ وجه جایز نشمرد. پنجم اوقات سؤال و دعا و سکوت و صوت را رعایت کند. ششم حق تعالی را بر جمع احوال خود واقف و مطلع بیند. هفتم در خواطر خود مجال ندهد که هیچ آفریده را ازآن کمال منزلت و علو مرتبتی که او را بود ممکن باشد. هشتم در متابعت سنت او غایت جهد مبذول دارد و آمال جایز نشمرد. نهم هر که بدو نسبت دارد بصورت یا بمعنی همه را از برای محبت او دوست دارد. دهم اعتقاد بشیخ. یازدهم ملازمت صحبت شیخ. دوازدهم تسلیم تصرفات او گردد و بهرچه فرماید منقاد و راضی گردد. سیزدهم بکلی سلب اختیار خود کند. چهاردهم در کشف واقعات با علم شیخ رجوع کند. پانزدهم زبان شیخ را واسطه ٔ کلام حق داند. شانزدهم در صحبت شیخ آواز بلند نکند. هفدهم نفس خود را از تبسط منع کند. هیجدهم چون خواهد با شیخ ازمهمات سخن گوید، نخست معلوم کند تا فراغت سماع کلام او دارد یا نه. نوزدهم حد مرتبه ٔ خود نگاهدارد. بیستم هر حال را که شیخ پنهان دارد افشای آن نکند. بیست و یکم هر چه از شیخ نقل کند بقدر فهم مستمع کند. (نفایس الفنون. علم تصرف). هو الذی مشی علی المقامات بحاله لا بعلمه و تصوره فکان العلم الحاصل له عیناً یأبی من ورد الشبهه المضله له. (تعریفات). رجوع به تاریخ تصوف دکتر غنی ص 647 و رجوع به نفحات الانس جامی چ توحیدی از ص 107 ببعد شود:
سالکان را که چو دریا همه سرمستانند
چون صدف غرقه ٔ عطشان بخراسان یابم.
خاقانی.
سالکان خدمت تو زیرعرش
رهنمایانند بر روح الامین.
خاقانی.
سالکان راست ره بادیه دهلیز خطر
لیکن ایوان امان کعبه ٔ علیا بینند.
خاقانی.
عجب داری از سالکان طریق
که باشند در بحر معنی غریق.
سعدی (بوستان).
چنانکه سالکان طریقت گفته اند. (گلستان).
اگر سالکی محرم راز گشت
نبندند بر وی در بازگشت.
سعدی (گلستان).
صورتش بر خاک و جان در لامکان
لامکانی فوق وهم سالکان.
مولوی.
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید.
حافظ.

سالک. [ل ِ] (اِخ) مزرعه کوچکی است از دهستان خاور طوران بخش بیارجمند شهرستان شاهرود و28 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

سالک. [ل ِ] (اِخ) از اهل آن ولایت (اصفهان) است. سوای این شعر از او مسموع نشد:
جستجوی دگری داشت چو پرسیدم از او
منفعل گشت و بمن گفت ترا میجویم.
(آتشکده ٔ آذر چ شهیدی ص 182).

سالک. [ل َ] (اِ) جراحتی ساری که بر ظاهر بدن در پاره ای مملکتها پیدا آید و زمانی طویل بماند و پس از خوب شدن جای آن همیشه گود باشد. نوعی قرحه که در بعض آب و هواها یک نوبت هرکس بدان مبتلا میشود. زخم معروف و آن را ماهک گویند. رجوع به رساله ٔ احمد امامی چ تهران ص 355 شود.


رونده

رونده. [رَ وَ دَ / دِ] (نف) نعت فاعلی از رفتن. آنکه رود. راهی. آنکه راه رود. (فرهنگ فارسی معین). عموم روندگان را نیز گویند چه پیاده چه سواره چه اسب و چه استر. (انجمن آرا) (آنندراج). روان شونده. (یادداشت مؤلف). ماشی. (منتهی الارب):
چه چیز است آن رونده تیر خسرو
چه چیز است آن بلالک تیغ بران.
عنصری.
رسول علیه السلام گفت رونده ترین اسبان اشقر بود. (نوروزنامه).
وآن سرو رونده زآن چمنگاه
شد روی گرفته سوی خرگاه.
نظامی.
به گلگون رونده رخت بربست
زده شاپور بر فتراک او دست.
نظامی.
|| سایر. متحرک. مقابل ساکن: این گویهای هفت ستاره رونده اند. (التفهیم).
سپهری است نو پرستاره بپای
جهانی است کوچک رونده زجای.
اسدی.
الا تا بود فریزدان پاک
رونده است گردون و استاده خاک.
اسدی.
گردنده و رونده به فرمان حکم اوست
گردون مستدیر و مه و مهر مستنیر.
سوزنی.
رونده ماه را بر پشت شبرنگ
فرستادم به چندین رنگ و نیرنگ.
نظامی.
- روندگان آسمانی، سیارگان. (فرهنگ فارسی معین).
- روندگان عالم، کنایه از سبعه ٔ سیاره باشد که زحل ومشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه است. (برهان). کنایه از سبعه ٔ سیاره باشد. (آنندراج) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 295).
|| ذاهب. مقابل آینده. (از یادداشت مؤلف):
عمر خداوندم پاینده باد
درد، رونده، طرب، آینده باد.
منوچهری.
اندر رهند خلق جهان یکسر
همچون رونده خفته و بنشسته.
ناصرخسرو.
- رونده کوه، کنایه از اسب تیزرفتار درشت اندام است:
رونده کوه را چون باد می راند
به تک در باد را چون کوه می ماند.
نظامی.
|| روان که به تازی جاری و مایع باشد. (از شعوری ج ورق 27). روان. جاری. جری. سایل. (یادداشت مؤلف):
آب رونده به نشیب و فراز
ابر شتابنده بسوی سماست.
ناصرخسرو.
|| راهگذر. عابر. (فرهنگ فارسی معین):
در مغاکی خزید و لختی خفت
روی خویش از روندگان بنهفت.
نظامی.
من از شراب این سخن مست... که رونده ای بر کنار مجلس گذر کرد. (گلستان). || مسافر. (فرهنگ فارسی معین). نشراء. (ترجمان القرآن):
روندگان مقیم از بلا بپرهیزند
گرفتگان ارادت به جور نگریزند.
سعدی.
|| سوارانی که به حکم پادشاه در هر راه و هر منزل با اسبهای معین مأمور بودند که اخبار اطراف ملک را به پادشاه به تعجیل برسانند و نوند نیز به همین معنی است اکنون چاپار و اسکدار گویند و هر دوترکی است. (انجمن آرا) (آنندراج):
رونده بر شاه برد آگهی
که تیره شد آن روزگار بهی.
فردوسی.
|| سالک. (یادداشت مؤلف): تلمیذ بی ارادت عاشق بی زر است و رونده ٔ بی معرفت مرغ بی پر. (گلستان). تنی چند از روندگان در صبحت من بودندظاهر ایشان به صلاح آراسته. (گلستان). تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند. (گلستان).
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز.
حافظ.
|| جاری شونده. آینده. گذرنده. مورد ذکر:
سوی همه چیز راه بنماید
این نام رونده بر زبان ما.
ناصرخسرو.
|| جاری. نافذ. روان. رایج. روا:
دگر آنکه بسیار نامش بود
رونده به هرجای کامش بود.
فردوسی.
رونده بدانگه بود کار من
برافروخته تیز بازار من.
فردوسی.
نویسد به نامه درون نام او
رونده شود در جهان کام او.
فردوسی.
که آیی خرامان سوی خان من
رونده است کام تو بر جان من.
فردوسی.
از درازی دست و فرمان رونده مر ترا
دست بر کیوان رسدگر دست بر کیوان کنی.
عنصری.
فرمانت رونده در همه عالم باد
بدخواه ترا دم زدن اندر دم باد.
منوچهری.
که حکم تو بر چارحد جهان
رونده است بر آشکار و نهان.
نظامی.

فرهنگ عمید

سالک

کسی که راهی در پیش گیرد و در آن راه برود، رونده،
[قدیمی] پیرو،
[قدیمی] پارسا، زاهد،
(تصوف) کسی که با ارشاد مرشد و پیرو در راه خدا سیر کند و مراحل تهذیب نفس و مراتب سیروسلوک را بپیماید. سالکان را اهل سلوک و اهل طریقت نیز می‌گویند، عارف،

معادل ابجد

سالک و رونده

382

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری